loading...
تـــايپ و تكثير عارفعلـــي
mohammad بازدید : 14074 سه شنبه 26 آذر 1392 نظرات (1)

تعلیم و تربیت از دیدگاه افلاطون

افلاطون (427 ـ 346 ق.م) گويد: تعليم و تربيت عبارت است ازكشفاستعدادهاى طبيعى و شكوفا ساختن آنها. ر.ك: فلسفه تعليم و تربيت، دفترهمكارى حوزه و دانشگاه، ج1، ص 167 ـ 172.

هرچند که افلاطون از مباحث زیادی در حوزه علوم و دانش‌های مختلف سخن به میان آورده است، لیکن به‌گفته دکتر نقیب‌زاده (1372، ص20) می‌توان بحث تربیت را به‌عنوان محور تمامی مباحث وی به‌حساب ‌آورد. نظریه تعلیم و تربیتی او که در کتاب «جمهوریت» به تفصیل شرح داده شده طرحی روشنگر است که بر اساس دانش و آگاهی استوار است. در این نظام تقوی و فضیلت نیز به‌عنوان نتیجه نهایی و حاصل اندیشه مردمان با ذکاوت و هوشمند است (طوسی، 1354، صص28-25).

 افلاطون میان تعلیم و تربیت فرق گذاشته و تربیت را وسیع‌تر و کلی‌تر از تعلیم به‌شمار می‌آورد. از نظر او، تربیت یعنی شکوفا شدن استعدادهای ذاتی یا از قوه به فعل درآمدن آنها. از این‌رو هدف عمده تربیت که آن‌را مهم‌ترین دستور می‌داند، کشف استعدادهای برجسته و آماده ساختن آنها برای زمامداری در جامعه آرمانی یعنی جامعه‌ای مبتنی بر عدالت و حکمت است. به زعم دکتر کاردان (1381، ص26) این هدف را می‌توان در پرورش نخبگان خلاصه کرد.

 افلاطون مراحل متعددی برای تعلیم و تربیت برمی‌شمارد و برای هریک برنامه درسی خاصی را تعریف می‌کند که به‌طور خلاصه چنین است (کاردان، 1381، صص28-27):

  1.        سنین 3تا6: عادت دادن به انضباط.
  2.        سنین 6تا10: پرورش قوای جسمی در ژیمناز.
  3.        سنین 10تا16: آموزش خواندن و نوشتن و حساب کردن.
  4.        سنین 16تا20: آموزش نظامی.
  5.        سنین 20تا30: آموزش مطالب ادبی و علمی.
  6.        سنین 30تا35: آموزش فلسفه و روش دیالکتیک.

 افلاطون در تعلیم و تربیت به تمامی جنبه‌ها و ابعاد وجودی انسان توجه داشته است. تربیت تن و روان بایستی به موازات یکدیگر صورت گیرد و در تمام طول حیات آدمی، از ابتدای تولد تا دوران کهنسالی، باید با وی همراه باشد.

نکته آخر اینکه در این نظام تربیتی معلم از جایگاه رفیعی برخوردار است. معلم الگو و نماینده پخته فرهنگ است، گزینش او کمال اهمیت را دارد. او باید مظهر ارزش‌ها باشد، دانش‌آموزان زا دوست بدارد و شخصی با انگیزه و پرشور باشد. شاگردان نیز باید معلم را سرمشق خود قرار داده و تلاش کنند تا ضمن احترام گذاردن به مقام شامخ معلم، به فضایل و معارف وی دست‌یابند (گوتک، 1380، ص44).

بازتاب تربیت از دیدگاه دانشمندان غربی

از دوران بسیار کهن فلاسفه ، دانشمندان ،دولتمردان و پرورشکاران به موضوع شهروندی وپرورش شهروندان علاقه مند بوده سعی کرده‌اند به پرسش هایی در این زمینه پاسخ دهند.     

افلاطون و ارسطو از اولین کسانی بوده اند که نقش مهم آموزش وپرورش را در ارتبط با حکومت و شهروندی مورد تــأکید قرار دادند (علاقه بند،1387) . افلاطون و شاگردش ارسطو، انسان را جانوری شهری (اجتماعی) می‌دانند و برآنند که انسان به طبیعت، اجتماعی است. از این رو جامعه زمینه تحول طبیعی اوست . بدین سان برای آنان، بررسی چگونگی تحول اخلافی و اجتماعی انسان همراه یکدیگرند و فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست و فلسفه تربیت بخش‌های یک کل یگانه‌اند .

افلاطون در کتاب جمهور، پس از آنکه کوشش او برای تعریف فرد دادگر بی نتیجه می ماند ،بر آن می شوند تا نخست به شناخت جامعه دادگر بپردازند  و پس از آن به فرد باز می گردد و همان معنی (دادگری) را در مورد فرد بکار می برد.به نظر افلاطون جامعه ای دادگر است که هرکس را به کاری بگمارد که طبیعت و نیز تربیت ، شایستگی انجام آن کار را به او داده است و به کار دیگران کاری ندارد . چنین جامعه ای از نظم و هماهنگی برخوردار است و  فرد دادگر نیز کسی است که همه جنبه‌های طبیعی هستی او به گونه ای هماهنگ پرورش یافته باشد بی آنکه یکی به زیان دیگری باشد وجامعه ای از هنر خویشتنداری بر خوردار است که زمام آن بدست انسان‌های شایسته باشد و جامعه ناخویشتندار جامعه­ای است  که جنبه فروتر او حاکم وی گردد در حالی که در جامعه خویشتندارجنبه‌ی برتر هستی فرمانروای آن است (نقیب زاده ،387 ).

 او جنبه‌های گوناگون انسان را به خرد ، اراده و میل تقسیم کرده و بر اساس آن سه طبقه رادر جامعه در نظر می گیرد : الف) طبقه اول که در آن عقل افراد بر اراده و میل شان حاکم است(فیلسوفان) ، ب) طبقه دوم که در آنها  اراده بر عقل و میل حاکم است( جنگاوران) و ج) طبقه سوم در انها میل بر عقل و اراده حاکم است (افراد عادی و کار گران) . افلاطون بر این باور است که جامعه می‌تواند بوسیله بخش بزرگتر یعنی انسان های دانا اداره شود و نیز می تواند در سلطه ی نادانان باشد . چنین است که جامعه نیز همانند فرد یا به هنر آراسته می شود یا دست خوش عیب می گردد . رو کردن به عیب یاهنر نتیجه روی کردن به اخلاق یا روی برتافتن از آن یعنی در گرو برخورداری از تربیت شایسته و یا بی بهره ماندن از آن است . از این جا است که بخش بزرگی از کتاب جمهوردر باره ی چگونگی تربیت است و نیز از این رو است که شهر زیبا و نیک [1] تنها بربنیاد تربیت پی افکنده می شود ( نقیب زاده 1387 ) . و برپایی این شهر با تربیت کودکان آغاز می شود و این تربیت با توجه به تفاوت های طبیعی متناسب خواهد بود تا هریک از افراد وظیفه خود را در مدینه فاظله بر عهده گیرند . بنابراین افراد باید متناسب با وظایفشان برای مدینه  تربیت می شوند یعنی فردی که استعداد زمامداری را دارد تربیت او برای رسیدنش به مقام حکومت و در راستای وظایف آینده اش خواهد بود و فردی که روحیه جنگاوری دارد تربیت او برای انجام وظیفه پاسداری از مدینه است  و تربیت افاد عادی نیز برای امور مربوط به آنها در جامعه خواهد بود.(افلاطون ،1384 ) . با توجه به آنچه گفته شد می‌توان نتیجه گرفت که تربیت سیاسی در فلسفه افلاطون عبارت است از تربیت افراد در راستای انجام وظایف شان برای اداره جامعه و مدینه فاضله است

افلاطون، با اشاره به اینکه بدون تربیت هیچ یک از قوایطبیعی بدن در جهت صحیح‏قرار نمی‏گیرد، می‏نویسد: « ... کار تربیت این نیست که قوّهء بینایی را در عضو مخصوص به آن جای دهد؛زیرا این عضوقبلاً دارای آن قوّه هست؛ منتها جهت توجه آن خطاست؛ یعنی نظرآن معطوف به سمتی که‏باید باشد نیست و کار تربیت، اصلاح همین عیب است.[ - جمهور ، افلاطون ، ترجمهء فؤاد روحانی ، ص ۴۰۳ ، بنگاه ترجمه و نشر کتاب[

تعلیم وتربیت از دیدگاه افلاطون

اما این کافی نیست. اگر از این نکته که مراتب شناخت را پیدا کنیم فارغ شویم، به مرحله دیگری می‌رسیم که: « می­خواهم از راه تمثیلی بر تو نمایان سازم که تأثیر تربیت در طبیعت آدمی چگونه است.»(رساله جمهوری کتاب هفتم)

من اگر در این جا به افلاطون رجوع می‌کنم بی دلیل نیست، چرا که آموزه حقیقت افلاطون با آموزه تربیت‌اش به نحو آشکاری گره خورده است. یعنی کمتر کسی مراحل شناخت و مراحل تربیتی‌اش این گونه با هم عجین است. افلاطون تمثیل غار را می آورد. مغاره مدخلی دارد و در انتهای آن هم دیواری وجود دارد که سایه صندلی را روی آن می بینیم. افلاطون می گوید تصور کنید عده‌ای آدم اسیر، در انتهای غار نشسته‌اند. افلاطون از نظر تاریخی و انسان شناسی خوب می‌دانسته که زمانی زندانی‌ها را در مغاره ها نگه می داشته اند، پس از این موضوع استفاده کرده و جای دوری هم نرفته است. سپس این گونه ادامه می دهد که این افرادی که اسیر شده اند در آن مغاره نشسته‌اند و در بند گرفتارند؛ یعنی دست و پایشان را زنجیر زده اند و فقط می‌توانند به دیوار انتهای غار نگاه کنند و تکان هم نمی توانند بخورند. این مسئله، به این معناست که حالت تحجر دارند. پشت سر آنها دیوار کوتاهی است که معمولاً شعبده بازها برای خودشان در نظر می‌گیرند و در پشت آن در حال تکاپو هستند و اشیاء را حرکت می دهند. قدری بالاتر به سوی خارج آتشی است که نور این آتش به دیوار مغاره می‌رسد و بنابراین سایر اشیایی که پشت این دیوار کوتاه و پشت سر این افراد دربند است، روی دیوار مغاره می‌افتد. افلاطون می گوید اینها چه می بینند جز سایه ای که روی دیوار افتاده است. صدایی هم می‌شنوند اما خیال می‌کنند که این صدا هم از سایه نشأت می گیرد. مثل وقتی که در سینما نشسته ایم و فکر می‌کنیم صدایی که می‌شنویم صدای آن چیزی است که روی پرده می بینیم. این اسیران، علمی هم اگر داشته باشند چگونه علمی است؟ آنها فکر می‌کنند که آن سایه واقعی است. مابین هم مسابقه ای هم می گذارند تا پیش بینی کنند تصویر ممکن است روی دیوار بیفتد و... پس نوعی علم آماری پیدا می کنند که سطح بسیار پایینی از آگاهی و همان حالت باور ((Dona است. تا اینجا افلاطون چیز خارق العاده ای را بیان نکرده است، اما بعد از آن می گوید اگر در چنین شرایطی کسی بیاید و یکی از این ها را آزاد کند و او را به سمت بیرون ببرد و بگوید این چیزهایی که تو می بینی چیزی جز سایه نیستند، آیا این اسیر به راحتی از جایش بلند می شود و همراه او می رود. آن اسیر می گوید حقیقت همان چیزی است که من می بینم. اما حالا که دست و پای او را باز کرده ایم و در نتیجه خطرناک هم شده است باید با زور او را از آن حالت خارج کنیم؛ چرا که قبلاً هم با زور در آن حالت قرار گرفته است. در نهایت باید او را کاملاً به عقب برگردانیم و مجبورش کنیم صندلی پشت دیوار کوتاه را ببیند تا عقیده ای پیدا کند. (مرحله دوم) اما هر چند او صندلی اصلی را می بیند اما باز هم باور نمی کند و برمی گردد تا در همان جای قبلی قرار بگیرد. هر چه باشد در جای قبلی احساس ایمنی می کرده و دنیا برایش مأنوس بوده است، اما نباید او را رها کرد، باید او را به زور برگرداند و باز هم صندلی را به او نشان داد تا به مرحله دوم برسد و عقیده ای پیدا کند. اینجا وی به علمی بیشتر از علم قبلی دست می یابد و می فهمد آن چه قبلاً دیده در اصل سایه ای بیش از شیء پشت دیوار کوتاه نبوده است. البته همین که او را به زور وادار کنیم که صندلی اصلی را ببیند دردناک است و مدام می خواهد برگردد به جای قبلی اش اما نباید او را رها کرد. مدتی که در جای جدید بماند می فهمد که واقعیت این صندلی است نه آن سایه و خوشحال می شود که از نادانی نجات یافته است و فکر می کند که همه چیز همین است. اما باز باید او را به سمت بالا کشاند تا از آتش هم بگذرد. وقتی مقداری نور از بیرون به داخل مغاره می تابد، او باز هم می خواهد فرار کند و به پله پایین تر برگردد. چون روز نمی توان او را بیرون برد چرا که آفتاب چشم او را می زند. پس ابتدا باید شب از غار خارج شد که نور ماه و ستاره ها کمتر او را اذیت کنند. وقتی بیرون می آید و اشیای بیرون را می بیند، می گوید فکر می کردم صندلی ها اصل بود. روز که می شود اصل تصویر اشیاء در آب به او نشان داده می شود (مرحله سوم) تا چشمش عادت کند. می گوید پس این اصل آن اصل است. درواقع مرحله شماره ۳ اصل شماره ،۲ و شماره ۲ اصل شماره ۱ است. وقتی چشم های او در روز به دیدن عادت می کند می تواند شیء شماره ۴ را هم ببیند که افلاطون به آن ایده می گوید. اصل، این ایده است و آن چه دیده می شود سایه آن است. حالا او به خرد و استدلال رسیده است. با این حال مدتی طول می کشد تا بتواند به آفتاب هم نگاه کند که این، ایده ایده هاست و در واقع اصلاً باعث می شود که بتوان این ایده- صندلی- را دید. حالا دیگر به مرحله آخر رسیده است و چون همه چیز را دیده و می فهمد، لذت بسیاری می برد. اما او باید تمام راه رفته را برگردد و به آن بندگان دربندی که در غارند بگوید چه دیده است.

 افلاطون در آن رساله می نویسد:« گفتم: اگر به زندان بازگردد و در جای پیشین خود بنشیند، آیا به سبب انتقال از روشنایی به تاریکی باز چشم هایش تیره نخواهد شد.

 مقصود این است که کسانی که از روشنایی به تاریکی می آیند واقعاً نمی توانند بفهمند و چرت و پرت می‌گویند چرا که چشمشان به آن تاریکی عادت نکرده است. ممکن است چون چشم هایش به تاریکی عادت نکرده صندلی را نبیند و از روی صندلی بیفتد. دیگران خواهند گفت:« با این همه ادعای علم از روی صندلی می‌افتد. »این یک واقعیت گذراست. چشم که به این تاریکی خو بگیرد آن وقت می‌تواند به اینها بگوید که چه کنند و چه می‌بیند و یعنی کسی که از بالا برگشته چیز دیگری نمی بیند ولی چیزها را به نحو دیگری می‌بیند. وی به جای صندلی یک خرس نمی‌بیند، همان صندلی را می بیند اما آن را به گونه ای دیگر می بیند. تا این جا گفتیم که ما باید یک سلسله مراحل را که مراحل شناخت اند بگذرانیم. این مراحل در کتاب‌های مختلف آورده شده است و بی جهت نبوده که وایتهد گفته تمام تاریخ فلسفه و اندیشه حاشیه نویسی بر افلاطون است؛ اما می توان این مسأله را به این صورت نیز تعبیر کرد که هر که بالا رفته و برگشته این مسأله را به نحوه دیگری و متفاوت با دیگران دیده است.

 این شاید یکی از زیباترین تعاریف هنر تربیت باشد که ما متأسفانه هنوز هم به آن نرسیده‌ایم. در ایران هم شاید فقط در تصوف این مراحل وجود داشته باشد، اما در مکاتب دیگر هنوز به این مراحل توجهی نمی شود. پس در بدو امر این مسأله در وجود انسان ریخته شده است که روحش به سوی آن ایده خیر سوق می‌یابد. ما در اسلام آن را فطرت می‌دانیم؛ یعنیامری که ما را به سوی والایی خود روح یا خدا- یا هر اسمی که می خواهید بر آن بگذارید- سوق می دهد. این که این افراد را به سوی آن حقیقت یاری می کنیم مسأله ای است که در تربیت کمتر به آن توجه شده است، یعنی زور را بیشتر دیده اند تا یاری و هادی بودن و هدایت کردن را.فلسفه تعلیم و تربیت با بینش های مختلفی که ما در باره انسان داریم مرتبط است. انسان را هر گونه که تعریف کنیم نوعی تعلیم و تربیت هم برای وی وجود دارد. اگر انسان از جانب مسایل فقدانی‌اش تعریف شود باید آن کمبود از راه تعلیم و تربیت جبران شود؛ اگر گفته شود که انسان شکل پذیر است و هم چون موم در دست ماست پس سعی می شود تا به آن شکل داده شود و اگر تعریف دیگری از انسان ارایه شود، طبق آن تعریف و با تعلیم و تربیت می توان او را به جایی که مدنظر است رساند. در جهان بینی های مختلف هم همین طور است؛ اگر جهان بینی شما دینی باشد از طریق آن بچه ها را تربیت می کنید و اگر غیردینی باشد از راه دیگری آن ها را تربیت خواهید کرد.

 اینها مسایلی است که در فلسفه تعلیم و تربیت مطرح می شود و تا زمانی که اندیشه وجود دارد، این نوع انتقاد و این نوع تفکر در فلسفه تعلیم و تربیت باقی خواهد ماند. همان طور که در ابتدای بحث هم گفتم، تعلیم و تربیت معمولاً اهداف خود را از اخلاق اقتباس کرده است. در عصر جدید اما با وجود کسانی هم چون هیدگر که هیچ بحثی در باره اخلاق نمی کند، آیا هنوز می توانیم از تعلیم و تربیت سخن به میان آوریم؟ من می گویم خیر! اما آنچه در تعلیم و تربیتی که از اندیشه های امثال هیدگر می توان اقتباس کرد، این است که چگونه انسان ها را وارد وادی اندیشه کنیم. هیدگر ما را به اندیشه دعوت کرده است. پس سؤال این خواهد بود که چگونه می توانیم اندیشه را در کودک بپرورانیم؟ این مستلزم آن است که خودمان را شاگرد اندیشمندان دیگر بدانیم و هم اندیشیدن را آموخته باشیم و این گونه است که می توانیم به عنوان اسوه و الگو یا به عبارت بهتر مثال برای دیگران باشیم. فرق مثال با اسوه این است که دانش آموز از اسوه تقلید می کند، ولی مثال نشان دهنده این است که یکی از مواردی که می توانی آن گونه تربیت شوی من هستم. موارد دیگری هم هست و لزومی ندارد که تو حتماً مثل من شوی. شاید گفته شود که اگر الگو یا اسوه نداشته باشیم پس چگونه باید کسی را تربیت کنیم و آیا نسبی گری رخ نمی دهد؟ نسبی گری زمانی رخ می دهد که ما بازهم بخواهیم بین دو ایده خاص و متحجر ارتباطی برقرار کنیم و باز اندیشه را در محدوده این ایده قرار دهیم. آنچه مهم است تناسب فکری با افکار و اندیشه هاست و این اندوخته ها همگی موقت اند و انسان مدام در حال تکاپو و تکامل است. این بحثی است که می توان در جایی دیگر به طور مفصل به آن پرداخت.

  منبع:

  به نقل از روزنامه ی همشهری، یک شنبه و دوشنبه، ۱۱ و ۱۲ بهمن ۸۳

http://www.hamshahrionline.ir

افکار و دیدگاهها و روش تربیتی افلاطون

از نظر افلاطون تربيت دوگانه است از يكسو تربيت فرد كه خود دو نوع است . يكي تربيت تن و ديگر تربيت روان افلاطون اعتقاد دارد تربيت تن و روان بايد از همان آغاز كودكي آغاز گردد زيرا همانطور كه براي رشد طبيعي يك گياه لازم است اولين جوانه هاي آن از هر گونه مصون باشند كودك انسان هم همين طور است . او تاكيد مي‌كند پرورش كودكان بايد حتی قبل از به دنيا آمدن آنان، با تمرين ها و ورزش هاي مادران باردار انجام گيرد. براي افلاطون حتي بازي‌هاي كودكان نيز نقش تربيتي دارد . و در جايي گفته : براي آموزش كودكان زور به كار مبر. بگذار براي آنان آموختن به شكل بازي در مي‌آيد بدين سان توانائي اش بيشتر خواهد شد .                                                                                     

تربيت معنوي كودكان با موسيقي و نيز داستانهايي كه مادران براي فرزندان خود مي گويند آغاز مي شود . و كودكان در دورة تأثير پذيري هستند و بايد در گزينش داستانها و آهنگها بسيار دفت كرد .  او از داستانهای نويسنده رايج آن روز چون( hesicd هزسرد)هومر انتقاد و نوشته هاي آنها را از ديد تربيتي بدو  زيان آور مي‌يابد . اولين عيب نسبت ناروائي است كه به خدايان  داده مي شود ودومين آن تصوير ترسناك مرگ است .

 افلاطون بر اين بود كه اگر موسيقي كه بنيادش بر نظم و هماهنگي است در ميان نباشد و فقط به پرروش تن و و روحش و آموزشي پرداخته شود . آدمي ناموزون وحشي و خشن بار مي آيد . او نخستين فيلسوفي است كه به راز تأثير شعر و موسيقي به طور كلي هنرهاي زيبا در پرورش منش آدمي است .

افلاطون در روش تربیتی خود هدف را پيش بردن بهترين افراد می دانست . در روش تربیتی  او تا 20 سالگي همه بچه ها به طور يكسان تعليم مي‌بينند. ورزش، موسيقي   و .. در20سالگي امتحان مهمي از آنها گرفته خواهد شد كه اين مرحله را مرحله تصفيه مي‌نامند. آنها را به انواع رنجها و مشكلات وادار مي‌كند. آنها كه موفق نشوند در طبقه پايين تر و در صف بازرگانان -كشاورزان – كارگران قرار مي‌گيرند. كه اين خود نشان دهنده اين است كه طبقات بر اساس ارث و ولادت بنا نشده بلكه بر پايه ارزش واقعي افراد است . آنهائي كه موفق شوند به تحصيلات خود ادامه و بعد دوباره آزمون نصفيه دوم گرفته خواهد شد . و كسانيكه توفيق نيابندبه زمرة دستياران قوه مجريه و سپاهيان براي دفاع از كشور وارد خواهند شد . به آنها كه موفق شوند كه تعداد شان نيز كم است به مدت 5 سال فلسفه مي آموزند .

اين افراد اكنون 35 ساله هستند و مدت 15 سال آنها را وادار مي‌داند كه فلسفه خود را به مرحله عمل در آورند و در مقابل طوفانهاي زندگي آنرا به مرحله عمل درآورند و افراد معدودي که به مباني اخلاقي شان استوار ماند و از امتحان آخر بيرون آيند . خود به خود به  فرمانروائي برگزيده مي شوند . مدينه فاضله بايد زير نظر مردان و زناني اداره شوند كه مغزهايي نيرومند و دلهايي نرم دارند . اين است روش تعليم و تربيت شگفت آوري كه ما در جمهور افلاطون خواهيم يافت .

در اين شهر مردم آموخته اند ناظر اعمال خود باشند و به پليس نيازي نيست هر كس آزاد است هر كاري انجام دهد فقط مزاحم ديگران نشود ، همه مزد كافي مي گيرند بازرگانان به سود اندك قناعت دارند با جانيان همانند بيماران روحي رفتار مي شود و ...........و اين به عقيده افلاطون معني درست و كامل عدالت است .                                                       

او به اهميت تربيت و زندگي فردي و اجتماعي تاكيد دارد . حتی مي گويد اگر انسان براي بازي خلق شده باشد . هر مرد و زن زماني مي‌توانند نقش خود را خوب بازي كنند كه از تربيت درست برخوردار باشند.  از اينرو تربيت جدي ترين كار آدمي است . و برتري صلح به جنگ نيز در آن است . برخلاف نظرات زمان افلاطون او معتقد است برنامه تربيتي اش  براي زن و مرد يكي است . او به آرمان شهر خود ( مدينه فاضله ) فكر مي‌كند. شهري كه در آن هر كس با توجه به ذاتش در جاي خود باشد . سياست مدار در كار كاسب و كاسب در كار او و در امور سياسي دخالت نكند و يا كسي كه داراي هيجانات بالاست شغلش در جامعه نظامي  باشد  در آرمان شهر افلاطون سزاوارترين گروه براي حكومت فلاسفه  هستند كه در آنها عنصر عقل درجه بالائي دارد .

او جامعه را به شكل بدن انسان تصور مي‌كند. كه حكام فيلسوف سر آن است و سربازان و لشگريان سفير آن و مردم عادي و بازرگانان و كشاورزان هم شكم آن است . او حكومتهاي ناكامل را بر اساس نزديكي به آرمان شهرش به 4 دسته تقسيم كرد .

1- حكومت تيموكراسي (حكومت متفاخران) حكومت اسپارت اينگونه بود . اين نوع حكومت معمولاً در اثر زراندوزي طبقه حاكم تبديل به حكومت اليگارشی مي شود كه حكومت   توانگران و ثروتمندان است. در این حکومت پول معیار همه چیز است سر انجام حکومت الیگارشی و زر اندوزی تبدیل جامعه به جامعه اي دو قطبي و ايجاد شكاف عظيم اجتماعي و سرانجام انقلاب حكومت دموكراسي است  دموكراسي حكومتي است كه افراد غير متخصص در آن مشغول هستند . و گروههاي مختلف اجتماعي در آن دائماً بر سر تصاحب قدرتدر رقابت و نزاع هستند . پس از آن يكي از اين گروهها موفق به تصاحب كامل قدرت مي شود و دموكراسي از بين رفته و حكومتي مستبد و جبارانه جايگزين او مي شود .

  نتیجه

چنانکهپیش از این هم اشاره شد از روح کلی جمهوری و قوانین کاملا مشخص است کهافلاطون سعادت جامعه را بر سعادت افراد آن مقدم میدارد. او فردیت و حریمخصوصی را برای انسانها به رسمیت نمیشناسد و حتی خصوصی ترین امور انسانی راتحت نظارت قانون و زمامداران در می اورد. افلاطون زمانیکه بیان میکند :«کودکان بیشتر به جامعه تعلق دارند تا به پدران و مادران خود.» و یا انجاکه میگوید: « فرد در زناشویی باید نفع جامعه را در نظر بگید نه آسایش خودرا آشکارا تنها و تنها به منفعت مدینه می اندیشد و سودای دیگری در سرندارد.

گمپپرتس به افلاطون ایراد میگیرد که: در امر ازدواج از تمایلشخصی دختران و زنان کمتر از ان سخن به میان می آید که از مدافع ازادی زنانمیتوان چشم داشت.

به نظر می آیدچنین ایرادی نا بجا و از سر سهلانگاری  باشد چرا که افلاطون چه در قوانین و چه در جمهوری نه تنها مدافعازادی زنان نیست، که مدافع آزادی هیچ کس نیست. در مورد زندگی خانوادگی  باید اذعان کرد که افلاطون بطور یکسان حریم خصوصی و تمایلات شخصی جنسی رابرای زنان و مردان به رسمیت نمیشناسد و از این حیث میان زنان و مردانتبعیضی قائل نمیشود! او همه احاد جامعه را- حتی در خصوصی ترین مسائلزندگیشان- تابع قوانین و منافع اجتماع می‌خواهد.

ازسوی دیگر به عقیده من در حسن نیت افلاطون برای تامین سعادت فردی انسانهادر سایه تشکیل چنین جامعه ای نمیتوان شک کرد.  بدور از انصاف است اگر بیتفاوت از کنار گفتارهای لطیفی که افلاطون گاها از زبان بیگانه آتنی نقلمیکند بگذریم ، گفتارهایی که نمایانگر یک هدف متعالی با توجه به فردانیتانسانها اعم از زن و مرد است، افلاطون از زبان مرد آتنی قوانین بیان میکندکه:«تنها امور جدی، در خور آنند که ادمی در باره آنها کوشش جدی بعمل اوردنه امور غیر جدی. وقتی طبیعت همه چیزها را در نظر آوریم، می بینیم خدایگانه چیزی است که براستی جدی است و پرداختن به او مایه نیکبختی است،درحالیکه آدمی، چنانکه یکبار هم گفته ایم، عروسکی است که خدا برای خودساخته است، و برتری و شرف آدمی به دیگر جانوران در همین است. بدین جهت هرانسانی ، چه مرد و چه زن، باید بکوشد تا همه زندگی خود را به صورت سلسله ایاز زیباترین بازیها درآورد و از اصولی پیروی کند غیر از اصولی که امروزمحترم شمرده می­شود.

همچنین نباید از نظر دور داشت که تاکید بسیارزیاد افلاطون بر اهتمام به تربیت برابر دختران و پسران با هر غرضی که بیانشده باشد امروز هم بسیار مهم و شایان توجه است. افلاطون گرچه از اسپارتالهام میپذیرفت ولی همانطور که از یک فیلسوف اتنی انتظار می رفت علی رغماسپارتیان که تربیت فکری زنان و مردان را به هیچ می انگاشتند و بیشتر همخود را مصروف تربیت عملی انسانها میکردند با انتقاد به شیوه تربیتی زنانیونانی بر تربیتهای نظری هم تاکید داشت. و این مشکلی است قرنها پس ازافلاطون مشکل ما نیز هست. چنانکه  دوبوار در قرن بیستم لزوم بازنگریدرآموزش و تربیت زنان را خاطر نشان میکند و در پایان کتاب جنس دوم می‌نویسد: واقیت این است که مردان به خود اجازه میدهند که اعلام کنند سرنوشتی کهآنها به زن قبولانده اند خواسته خود اوست در حالیکه تمام آموزش زن، توطئهای است برای اینکه تمام راههای طغیان و حادثه را بر او ببندند. تمامی جامعهبه او دروغ میگویند و ارزش والای فداکاری و نثار خود در راه شوهر وفرزندان را می‌ستایند:«زن، این دروغها را با شادی تمام می پذیرد ، زیراانها او را فرا می‌خوانند که سراشیب اسان طلبی را در پیش گیرد: و اینبدترین جنایتی است که در حق او صورت میگیرد ؛ از بدو تولد و در تمام طولزندگی زن، کناره گیری را که تمام افراد گرفتار اضطراب آزادی را وسوسه می‌کند، به مثابه میل طبیعی زن به نمایش درمی‌آورند و به این ترتیب او را ضایع وفاسد میکنند. اگر کودکی را در تمام روز سرگرم کنند و برای او فرصت تحصیلپیش نیاورند  و فایده انرا به او ننمایند، و به این ترتیب او را به تنبلیفرا خوانند، وقتی کودک بزرگ شد نمیتوانند ادعا کنند که کودک شخصا عدمشایستگی و نادانی را برگزیده است.

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط رضا قرباني در تاریخ 1392/10/14 و 10:52 دقیقه ارسال شده است

سلام محمد جان واقعا مطلب زيبايي بود شکلک
پاسخ : خواهش ميكنم اقا رضا


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    به نظر شما اين وبلاگ چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 63
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 62
  • بازدید ماه : 605
  • بازدید سال : 5,584
  • بازدید کلی : 141,061
  • کدهای اختصاصی